پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همی رفت و می گفت


نه به استر بر سوارم نه چه اشتر زیر بارم


نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم


نفسی می زنم آسوده و عمری می گذارم

اشتر سواری گفتش ای درویش کجا می روی برگرد که به سختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش به بالینش فراز آمد و گفت ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی


شخصی همه شب بر سر بیمار گریست


چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسب تیز رو که بماند


که خر لنگ جان بمنزل برد

بس که در خاک تندرستان را


دفن کردیم و زخم خورده نمرد